اس ام اس
شعر روز مادر. «شعر مادر». زنم از دیده بر دل روی مادر. منم مست کمان ابــروی مادر. گل از خجلت نقابی بر رخش زد. چو آمد عطر مشکین بــوی مادر. ز رنج بی حد و این خرمن غم. سپیدی خیمه زد بر موی مادر. به پروازم به دشت آرزوها. روم از بیکران ها سوی مادر. بسی آواره گشتم سوی هر کوی. ندیدم خوش تر از این خوی مادر. هزاران روی و لعل لب چه خواهم. چو دارم روی این دل جوی مادر. ز هر خار مغیلش گر رسد زخم. به تیماری روم بر کوی مادر. اسیری گشته ای ای طفل امید. اسیری در خم گیسوی مادر. شاعر: رامین امید. *******شعر روز مادر*******. شعر روز مادر. «پناه من کیست …؟». من زاد
شعر روز مادر شعر روز مادر 1392 شعر جدید روز مادر
ادامه مطلب ...«شعر روز مادر». مـادر تــو بـهشــت جـاودانــی مـادر خــورشـیـد بـلـنـد آســمـانی مـادر. در چشم تـو نـور زندگانـی جـاریـست سر چشمه ی مهر بیکرانی مـادر. ****شعر روز مادر****. ای کـاش کـه تـا ابــد نــمـیــرد مادر یـا هـستـی جـاودان بـگیـرد مادر. مهر است سراسر وجودش تــا هـست ای کاش که پـایـان نـپـذیـرد مادر. ****شعر روز مادر****. هر بار که خنده بـر لبش مــی رویــد یا نبض گل سرخ ، سخن می گوید. چشمان پر از ستـاره ی مــــادر مــن در گــردش آشـنـا مرا می جـویـد. ****شعر روز مادر****. چون مهر، بـزرگ و بی نـشانی مادر آرام دل و عـــــزیــز جـانـی مــادر
شعر روز مادر شعر روز مادر 1392
ادامه مطلب ...جهانیها -> شعر. شعر تبریک روز معلم ۹۳. بسته ی روبان زده ات. مرا جو زده کرد. بهانه! آغاز شد. استقبال از (من). مردی به نام من. دوباره چه شد که مرا. ((شما))خطاب کردی!. دیگر بس است!. چه زود هدیه ات باز شد!. امیر شکیبا. اندیشه ام از تو سبز و آباد شده. از جهل وغم این فکرتم آزاد شده. در مکتب پاک و شاد استاد ببین. غم رفته زجانم ودلم شاد شده. در مکتب تو همیشه شاگردم من. دور از رخ تو همیشه پر دردم من. در فصل بهار و روز استاد ببین. بی نور معلم این چنین زردم من. آموزش عشقم از همین مکتب توست. اندوخته ی سوادم از این لب توست. گفتم که مریضم و بیا بستر من. چون
شعر تبریک روز معلم شعر تبریک معلم شعر تبریک برای روز معلم
ادامه مطلب ...مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت. او پس از۳۰ سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با اوتماس گرفتند. آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند و هیچ کسی نتوانسته بود اشکال را رفع کند بنابراین. نومیدانه به او متوسل شده بودند که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است. مهندس، این ا مر را به رغبت می پذیرد. او یک روز تمام به وارسی دستگاه می پردازد. و در پایان کار، با یک تکه گچ علامت ضربدر روی یک قطع
ادامه مطلب ...دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود . شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت:. درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند. بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت : درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من سر و سامان گ
داستان کوتاه دو برادر داستان کوتاه برادر داستان های کوتاه دو برادر
ادامه مطلب ...سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم. همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در
امان از دست ما ایرانی ها امان از دست ایرانی ها امان از دست این ایرانی ها...
ادامه مطلب ...دو نفر به اسم محمود و مسعود باهم رفاقتی دیرینه داشتن، تا جایی که مردم فکر میکردن این دو نفر باهم برادرند. روزی روزگاری مسعود نقشه گنجی رو به محمود نشان داد و با هم تصمیم گرفتن که به دنبال گنج برن. یک روز محمود و مسعود از خانواده شان خداحافظی کردن و رفتن. محمود نقشه ای در سر داشت که وقتی به گنج دست پیدا کرد مسعود رو از سر راهش برداره و اونو بکشه. بعد از چند روز سختی به گنج رسیدند. و محمود طبق نقشه ای که در سر داشت مسعود رو کشت و گنج رو برداشت و به خانه اش برگشت. با آن گنج زندگی اش از این رو به آن رو شد. ولی زن مسعود که فهمیده بود مسعود به د
عاقبت خیانت عاقبت رفاقت خیانت رفاقت
ادامه مطلب ...خانوووووووم…. شــماره بدم؟؟؟. خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟. خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟. اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!. بیچــاره اصـلا” اهل این حرفـــــها نبود…این قضیه به شدت آزارش می داد. تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد. روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت…. شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی…. !. دخترک وارد حیاط امامزاده شد…خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…. دردش گفتنی نبود…. !!!!. رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کر
ادامه مطلب ...در محوطه اداره آگاهی نیروی انتظامی، دختر و پسر جوانی توسط مأموری به یکی از شعبه های آگاهی هدایت می شدند. آثار ترس در چهره پسر مشخص بود، و التهاب و شرم در رفتار دخترک دیده می شد. در حرکات آنان دقیق شدم. دخترک سعی می کرد از جوانک فاصله بگیرد، در حالت او تنفر پیدا بود. ولی پسر جوان می کوشید خود را بی تفاوت نشان دهد. چند لحظه در کنار آنها حرکت کردم. فهمیدم که بحث بر سر اختلافی بود که بین دختر و پسر رخ داده است. وقتی از قضیه پرسیدم؛ دخترک شانزده ساله، داستان زندگی خودش را چنین تعریف نمود:. یبشتر ساعات زندگی پدر و مادرم، در بیرون از خانه صرف می
داستان دختر 7 ساله داستان دختر 14 ساله داستان دختر 16 ساله
ادامه مطلب ...یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامهای بدین مضمون نوشته است:. میخواهم در آنچه اینجا میگویم صادق باشم. من ۲۴ سال دارم. جوان و بسیار زیبا، خوشاندام، خوش هیکل، خوش بیان، دارای تحصیلات آکادمیک و مسلط به چند زبان دنیا هستم. آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم. شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست، اما حتی درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد. چه برسد به ۵۰۰ هزار دلار. خواست من چندان زیاد نیست. آیا مردی با درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلاری وجود دارد؟. آیا شما خودت
ادامه مطلب ...از مترسکی سوال کردم: آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشدهای ؟. پاسخم داد : در ترساندن دیگران برای من لذتی به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمیشوم!. اندکی اندیشیدم و سپس گفتم : راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!. گفت : تو اشتباه می کنی!. زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!!!. جبران خلیل جبران. منبع:semorgh. com.
داستان مترسک داستان زیبای مترسک
ادامه مطلب ...روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و داریی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم . او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش را به همراهش در تابوت دفن کند. زن نیز قول داد که چنین کند. چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را وداع کرد. زن نیز قول داد که چنین کند. وقتی ماموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و می خواستند تابوت مرد را ببندند و ان را در قبر بگذارند،ناگهان همسرش گفت: صبر کنید. من باید به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم. بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش بگذارم. دوستان آ
وصیت نامه مرد خسیس داستان مرد خسیس داستان های مرد خسیس
ادامه مطلب ...مدت زیادی از زمان ازدواجشان میگذشت و طبق معمول زندگی فراز و نشیبهای خاص خودش را داشت. یک روز زن که از ساعتهای زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده میدید، زبان به شکایت گشود و باعث ناامیدی شوهرش شد. مرد پس از یک هفته سکوت همسرش، با کاغذ و قلمیدر دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آنچه را که باعث آزارشان میشود را بنویسید و در مورد آنها بحث و تبادل نظر کنند. زن که گلههای بسیاری داشت بدون اینکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن. مرد پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسر، نوشتن را آغاز کرد. یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذها
داستان جادویی جمله جادویی جمله های جادویی
ادامه مطلب ...دانه کوچک بود و کسی او را نمیدید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود. دانه دلش میخواست به چشم بیاید، اما نمیدانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت:. “من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید . ”. اما هیچکس جز پرندههایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشرههایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه میکردند، به او توجهی نمیکرد. دانه خسته بود از این زندگی؛ از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت:. “نه، این رسمش نیست.
داستان دانه کوچک داستان دانه ی کوچک
ادامه مطلب ...خلوص پیرزنی که به کلیسا می رفت اما چیزی یادش نمی ماند. یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته خانم نسبتا مسن محله، داشت از کلیسا برمیگشت …. یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته خانم نسبتا مسن محله، داشت از کلیسا برمیگشت …. در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت :. مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟!. خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت :. عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم نمیتونم به یاد بیارم !!!. نوه پوزخندی زد و بهش گفت :. تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟!!. مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش ب
ادامه مطلب ...روزی مردی نزد پزشک روانشناس معروف شهر خود رفت. وقتی پزشک او را دید دلیل آمدنش را پرسید، مرد رو به پزشک کردو از غم های بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد. مرد گفت: دلم از آدم ها گرفته از دروغگویی ها، از دورویی ها، از نامردی ها، از تنهایی، از خیلی ها از… مرد ادامه داد و گفت: از این زندگی خسته شده ام، از این دنیا بیزارم ولی نمی دانم چه باید کنم، نمی دانم غم هایم را پیش چه کسی مداوا کنم. پزشک به مرد گفت: من کسی را می شناسم که می تواند مشکل تورا حل نمایید. به فلان سیرک برو او دلقک معروف شهر است. کسی است که همه را شاد می کند، همه را می خنداند
ادامه مطلب ...روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند. بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی …. این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد ، حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امر
داستان کوتاه رفتن داستان کوتاه بهلول
ادامه مطلب ...جهانیها -> داستان. بهار اومده و برفا آب شدند و برگای درختان از دوباره در اومدند و همه ی حیوانات جنگل بیدار شدند و با هم بازی می کنند. اما خرس کوچولو هنوز خوابه و نمی دونه که بهار اومده. گوش بدید صدای خرخرش میاد. حالا فصل تابستونه. هوا گرم شده و حیوونای جنگل مشغول بازی و شادی اند. اما بازم خرس کوچولو نیست. اون کجاست؟. خرس کوچولو هنوز خوابه. اون نمی دونه که تابستون شده. حالا پاییزه. برگ درخت ها زرد و قرمز و نارنجی شده. همه ی حیوونا دارن خودشون رو برای زمستون آماده می کنن. اما خرس کوچولو کجاست؟. خرس کوچولو هنوز خوابه. اون نمی دونه که پای
داستان خرس داستان خرس تنبل داستان تنبل
ادامه مطلب ...جهانیها -> داستان. یکی بود ، یکی نبود ، زیر گنبد کبود در جنگلی، خوکی با سه پسرش زندگی می کرد . اسم بچه ه به ترتیب مومو ، توتو ، بوبو بود . یک روز مادر خوکها به آنها گفت :” بچه ها شما بزرگ شدید و باید برای خودتان خانه ای بسازید و زندگی جدیدی را شروع کنید . ”. مومو که از همه بزرگتر و از همه تنبل تر بود پیش خودش فکر کرد چه لزومی دارد که زیادی زحمت بکشد برای همین با شاخ وبرگ درختها یک خانه برای خودش ساخت . توتو که کمی زرنگتر بود با تنه درختها یک خانه چوبی ساخت . بوبو که از همه زرنگتر و باهوشتر بود با سنگ یک خانه سنگی محکم ساخت . مدتی گذشت ، یک
قصه سه بچه خوک قصه سه خوک قصه 3 بچه خوک
ادامه مطلب ...جهانیها -> داستان. یکی از بعداز ظهرهای آخر تابستان بود . نزدیک یک کلبه قدیمی در دهکده ،خانم اردکه لانه اش را کنار دریاچه ساخته بود. اون پیش خودش فکر می کرد: مدت زیادی هست که روی این تخم ها خوابیده ام . او تنها نشسته بود و بقیه اردکها مشغول شنا بودند. کم کم تخم ها شروع به حرکت کردند و با نوکهای قشنگ کوچکشان پوسته ی تخم شان را شکستند . آنها یکی یکی بیرون آمدند اما هنوز خیس بودند و نمی توانستند که بخوبی روی پاهایشان بایستند. بزودی جوجه ها روی پا هایشان ایستادند و شروع به تکان دادن خودشان کردند. تا اینکه پرها یشان خشک شد خانم اردکه نگاهش به تخم
داستان جوجه اردک زشت داستان اردک زشت جوجه اردک زشت
ادامه مطلب ...